
وحید توسینژاد| گرما بیداد میکند، اما سفره نان میخواهد! روزه هم اگر باشی باکی نیست، خداوند قوتش را میدهد؛ قوت میدهد تا شویت را پرستاری کنی. مهاجر است؟ افلیج است؟ خب باشد، انسان هم هست و تو این را میدانی... ندانی هم باری است که روزگار به دوشت گذاشته. اصلا اگر روزی ۱۵ هزار تومان برای کار زیر آسمان خدا از ۶ صبح تا ۲ یا ۳ بعدازظهر را قبول نکنی، مگر جایی هست که بیشتر از این را دستمزدت دهند؟!
بولوار مجلسی در محله فاطمیه مشهد است و سکوتی که هرازگاهی عبور هراسناک ماشین آن را درهم میشکند! بولواری که میانبندش و باغچههای حاشیه پیادهروهایش را درخت و درختچه و گل پوشانده. لابهلای این مسیر سبز و سکوت، جابهجا زنانی تکیده و رنجور چمباتمه زدهاند و به سر و گوش گیاه دست میکشند! از سرویس روزنامه پیاده میشوم و پای درددلهاشان مینشینم.
کارمان این است که علفهای هرز را وجین کنیم و اگر زبالهای پای بوتهها ریخته شده جمع کنیم
همه افغانستانیاند، جز یکی که «زهرا. ر» است؛ اصالتا اهل سبزوار. ۳۳ ساله است به گفته خودش و اشتراکش با چهارنفر دیگر، وصلتش با یکی از کشور افغانستان است! میگوید: کارمان این است که علفهای هرز را وجین کنیم و اگر زبالهای پای بوتهها ریخته شده جمع کنیم.
میپرسم از رضایتش از دستمزد که میگوید: چه کنم! شوهرم فلج است و خانهنشین؛ باید خرج او و دختر هشتساله و پسر ۱۳ سالهام را تامین کنم.زندگی خرج دارد و هزینههای پیشبینینشدهاش خود حکایتی است!
یکی همین مشکل چشم زهرا: تازه ۱۳ هزار تومان پول قطره چشم دادهام، باید عینک بزنم، اما پولش را ندارم. فقر بلاست؛ او که خودش سواد ندارد، بچههایش هم مدرسه نمیروند، میگوید: پسرم تا سوم ابتدایی درس خواند و از مدرسه برداشتمش. دخترم هم بیسواد است و توی خانه از بابای فلجش نگهداری میکند... و باز میگوید: گرسنه چشم به آفتاب دارم تا کی کارم تمام شود؛ تازه به خانه که بروم، چیزی برای خوردن نداریم
گلبیبی احمدی میانسال است و اول انقلاب به ایران آمده. سواد ندارد و سنش را نمیداند. به نهالی که دورش را از علفهای خودرو میپیراید، اشاره و بیان میکند: تا زحمت نکشی این نهال رشد میکند؟ برای گذران زندگی هم باید زحمت کشید! من از درآمدم راضیام؛ خدا روزی حلال بدهد!
شوهرش کارگر است و سرگذر میایستد. هفت فرزند دارد که بزرگترشان ۱۹ ساله است و این یعنی خرج زندگیشان کم نیست: باید کمکخرج خانه باشم، شش دختر و یک پسر دارم. بچه بزرگم هم دختر است و سیاهسر که نمیتواند کمکخرج باشد! او اعتقاد دارد: قدیم مشکلات کمتر بود و خرجها هم کمتر؛ الان هر دو زیاد شدهاند!
زهرا خلیلی، ۵۲ سال دارد و آغاز جنگ تحمیلی به ایران ما آمده. او هم پنج دختر و دو پسر دارد که بزرگترشان دختری ۱۳ ساله است. او هم از ساعتها کار زیر آفتاب سوزان تابستان چنین میگوید: حقوقمان پایین است، اما ناچاریم؛ یک کیسه برنج ۴۵ هزارتومان قیمت دارد و یک حلب پنجکیلویی روغن ۲۰ هزار تومان.سرویس روزنامه منتظر است؛ نباید راننده را بیش از این توی گرما نگه دارم.
باید بروم و درباره گذر امروزم از بولوار مجلسی، گوشهای از منطقه مان، فکر کنم؛ نمیدانم نتیجهاش چه میشود، اما فکر، آزار میدهد و معمولا به نوشتن میانجامد. باید بنویسم درباره زنانی که سبزی بولوار ساکتی در منطقه ما را مراقبت میکنند تا نتیجهاش بشود همینی که میخوانید؛ باید بنویسم؛ هرچند نمیدانم نتیجهاش چه میشود...
* این گزارش یکشنبه، ۲۰ مرداد ۹۲ در شماره ۶۶ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.